امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۰۲

۱

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را

شادمان یابم دل امیدوار خویش را

۲

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید

چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

۳

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار

کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را

۴

خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام

در میان خاک در آبدار خویش را

۵

مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست

خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را

۶

می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من

تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را

۷

دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار

ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را

تصاویر و صوت

نظرات