
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۰۶۴
۱
به ره جولان که دی سلطان من زد
سنان در سینه ویران من زد
۲
خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش
لگد بر جان بی سامان من زد
۳
نکردم ایستادی، گریه، هر چند
دوید و دست در دامان من زد
۴
چه گریه است این که دل رست و جگر نیز
به هر خاکی که این باران من زد
۵
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
۶
دلم ویران شد و دزد خیالش
درین ویرانه راه جان من زد
۷
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نباید طعنه بر سلطان من زد
نظرات