
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۰۹۲
۱
می نیاید چشم من بر آستان او گذر
دولت دستی که دارد در میان او گذر
۲
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
۳
ناوک مهرش گذشت و ای قدر، روزی نکرد
این قدر اندر دل نامهربان او گذر
۴
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حیف باشد چون منی را بر زبان او گذر
۵
سرگذشتی باز گویی از دل من زینهار
ای صبا، گرافتدت روزی به جان او گذر
۶
چون رود جان شهیدان بر فلک، جان مرا
کشته اویم مباد از آستان او گذر
۷
عشق، بس ناخوش بلایی لیکن ار بوسی زمن
خاک او خوش، کاین بلا دارد ز جان او گذر
۸
جان من از صبر می پرسی ،دل ما را بپرس
زانکه این معنی ندارد در کمان او گذر
۹
هر شبی کاندر دل خسرو گذشتی شب نخفت
کرد گویی ناوکی در استخوان او گذر
تصاویر و صوت

نظرات