امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۰۹۴

۱

یکی امروز سر زلف پریشان بگذار

شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار

۲

گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی

مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار

۳

نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن

تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار

۴

طره را کار مفرمای به شهر آشوبی

دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار

۵

گوییم جان غمین تو، گرفتار من است

دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار

۶

گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست

هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار

۷

خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن

یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار

تصاویر و صوت

نظرات