
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۴۲
۱
تعالی الله، چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
۲
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
۳
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه با هوش
۴
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
۵
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
۶
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیدستم شب دوش
۷
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
۸
چه گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
۹
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
نظرات