امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۱۵۰

۱

پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش

زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش

۲

غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست

بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش

۳

من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف

جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش

۴

همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم

توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش

۵

خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا

این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش

۶

هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک

سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش

۷

در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر

تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش

۸

بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت

تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش

تصاویر و صوت

نظرات