امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۱۵۲

۱

سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش

تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

۲

از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست

من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

۳

بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو

ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش

۴

مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود

بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش

۵

گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند

تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش

۶

شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد

تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟

۷

می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم

چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش

۸

از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام

از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش

تصاویر و صوت

نظرات