امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۱۵۳

۱

ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش

نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش

۲

می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد

بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش

۳

چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق

فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش

۴

چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش

خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش

۵

روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد

روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش

۶

یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم

بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش

۷

چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من

از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش

۸

از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم

می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش

۹

یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو

که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش

۱۰

گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد

سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش

۱۱

گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو

پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش

۱۲

هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی

این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش

تصاویر و صوت

نظرات