امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۱۶۱

۱

آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش

هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش

۲

سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او

زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش

۳

شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود

سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش

۴

بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی

حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش

۵

وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟

من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش

۶

دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت

آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش

۷

خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست

تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش

تصاویر و صوت

نظرات