
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۶۸
۱
آنکه از جان دوست تر می دارمش
گر مرا بگذاشت من نگذارمش
۲
دل بدو دارم ز من رنجید و رفت
می دهم جان تا مگر باز آرمش
۳
آنکه در خون دل من خسته است
من دو چشم خویش می پندارمش
۴
قالب بی روح دارم، می برم
تا به خاک کوی او بسپارمش
۵
می دهم جان روز و شب در کوی دوست
گوهری زین بیش اگر در کارمش
۶
روی در پای تو می مالم، مرنج
گر به روی سخت خود می آرمش
۷
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه می دارمش
۸
گر چه هست او یار من، من یار او
من کجا یارم که گویم یارمش!
۹
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
۱۰
با دل خود گفتم او را، چیستی؟
گفت خسرو، او گل و من خارمش
تصاویر و صوت

نظرات