
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۷۴
۱
خواهم که سیر بینم روی چو یاسمینش
لیک آفتی ست فتنه، می ترسم از کمینش
۲
بسیار زهد و توبه باطل شد از لبانش
فتنه ست آنکه گه گه بینند شرمگینش
۳
دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیامد
ای دور مانده چونی در زلف عنبرینش
۴
طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را
ای باد تند مگذر بر برگ یاسمینش
۵
ای جامه دار، ازینسان چستش مبند یکتا
کز بخیه نقش گیرد اندام نازنینش
۶
باری به تیغ راندن آن ساعدش ببینم
خیز، ای رقیب بدخو، بر مال آستینش
۷
گویند شادمان شو شستی، ز غمزه او
من پشتیی که دارم کایمن شوم ز کینش؟
۸
من خود ز بهر خوبی بر روی او نیارم
لیکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنینش
۹
خسرو، به یک نظاره دل را به باد دادی
گر جان به کارت آید بار دگر مبینش
نظرات