
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۷۶
۱
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
۲
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
۳
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
۴
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
۵
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
۶
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
۷
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
۸
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
۹
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
نظرات