
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۷۹
۱
دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش
۲
زانجا که ناصبوری دیوانگان بود
پیداش دل دهم به نهان باز خواهمش
۳
نی خود چو دل که جان گرامی ستد ز من
هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش
۴
باشد شبی که تا به سحر راز گویمش
و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش
۵
بوسی به وام برد خیالش ز من به خواب
باری دگر چو نیست همان باز خواهمش
۶
دانم یقین که بار نیابم ازو،ولیک
تسکین خویش را به گمان باز خواهمش
۷
دی باز کرد لب که زبانی دهد مرا
امروز عذر لب به زبان باز خواهمش
۸
بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل
این عذر نیز اگر بتوان، باز خواهمش
نظرات