
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۸۰
۱
هر بامداد تا به شبم بر سر رهش
وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش
۲
زان گه گهی که پر ز خوی گل کند زنخ
آتش سزد گلاب، چو سیمین بود جهش
۳
آبی کنند هر کسی اندر رهی سبیل
من خون خود سبیل کنم بر سر رهش
۴
گویم ببخش جان من، او گویدم که نی
جان بخش من بس است همان گفتن نیش
۵
چون گل ز رشک جامه درانم که تا چراست؟
در گرد کوی گشتن باد سحر گهش
۶
مشکل که خویش را بتوانند بازیافت
آنانکه گم شدند دران روی چون مهش
۷
فریاد من ز ناله خسرو که هر شبی
خفتن نمی توان ز نفیر علی اللهش
نظرات