
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۸۳
۱
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
۲
هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من
که هیچ آه ز من بر نیامد از المش
۳
اگر ز دست اجل چند گه امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
۴
هزار نامه نوشتم به خون دیده، ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
۵
کسی که دیدن رخسار او هوس دارد
دگر خلاص نیابد ز زلف خم به خمش
۶
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
۷
اگر به زهد شوی شهره جهان، خسرو
چه سود تا نکنی اعتماد بر کرمش؟
نظرات
احسان