
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۹۵
۱
او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
۲
بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش
۳
ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
ای خلق، بگویید به جوینده نشانش
۴
یادست که در خواب شیش دیده ام، اما
از بی خبری یاد ندارم که چسانش
۵
یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی
تا دولت دشنام برآید ز زبانش
۶
بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش
۷
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
۸
خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر
کوری دلی را که نباشد نگرانش
نظرات
Afk Hami