
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۱۹۸
۱
دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش
۲
گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی
زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش
۳
گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی
من از خود بی خبر، مشغول در نظاره رویش
۴
به نرمی شانه کن در مویش، ای مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مویش
۵
گذشته ست آن که مستم کردی از بویش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوی خود که از من می زند بویش
۶
رخی بر خاک می سایم کیم من تا قبول افتد
نماز ناروای من به محراب دو ابرویش
۷
ازان ابروی کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تیر زهر آلود بر جان چشم هندویش
۸
چه عیش است اینکه من این جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادی بر سر کویش
۹
دل گم کرده می جستم میان خاک کوی او
به خنده گفت چون خسرو نخواهی یافت، می جویش
نظرات