امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۲۵۷

۱

نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم

به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم

۲

مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره

چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم

۳

میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی

اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم

۴

مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق

که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم

۵

مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن

همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم

۶

بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت

ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم

۷

چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی

مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم

۸

به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو

نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم

۹

چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم

چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!

۱۰

تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من

ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم

تصاویر و صوت

نظرات