
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۲۷
۱
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
۲
دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما
این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت
۳
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک
همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
۴
کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
۵
ماییم و سر کوی تو کز پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت
۶
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
۷
ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند
بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت
۸
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
۹
خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت
نظرات
ع.ر.گوهر