
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۳۱۲
۱
از غمزه ناوکزن شدی، آماجگاهت دل کنم
هرروز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
۲
دل رفت و جان هم میرود، گویی که بیما خوش بِزی
گیرم که هرکس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
۳
جو جو بِبُرَّم خوش را از تیغ بر خاک درت
تا خوشه مِهرم دهد، تخم وفا در گِل کنم
۴
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم
بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
۵
دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»
گفتا که «تُرکِ کافرم، هرسو شکار دل کنم»
۶
گفتم که «خلق از دیدنت جان میدهد، باری بکش»
گفتا «نمیباید مرا چندان کسان بسمل کنم»
۷
گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بیوفا
جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟
نظرات