
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۳۵۵
۱
من اگر بر در تو هر شبی افغان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
۲
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
۳
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
۴
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
۵
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
۶
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
۷
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
۸
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
۹
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم
نظرات