
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۳۶۴
۱
یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم
۲
شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم
۳
چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش
در تن صافی چون آب زلالت بینم
۴
نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد
وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم
۵
خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال
این ندانی که به امید وصالت بینم
۶
چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم
۷
می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی
که چرا در لبت آلوده سفالت بینم
۸
ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب
که بسان دل خود سوخته حالت بینم
۹
صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر
تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم
نظرات