
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۳۶۸
۱
گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم
حاش لله که ز سودای فلان برخیزم
۲
یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین
تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم
۳
گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز
از تو نتوانم، لیک از سر جان برخیزم
۴
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری
بانگ پایت شنوم، نعره زنان برخیزم
۵
به گه حشر چو از خاک برانگیزندم
هم ز بهر تو به هر سو نگران برخیزم
۶
هوسم هست که پیش تو دمی بنشینم
وز سر هر چه بگویی، پس ازان برخیزم
۷
مردم دیده مرا بهر تو در خون بنشاند
من به رویت نگرم، وز سر جان برخیزم
۸
ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست
ور مرا دست بگیری تو روان برخیزم
۹
خسروم بیهده مپسند که هر دم با تو
شادمان شینم و با آه و فغان برخیزم
نظرات
ناشناس
ناشناس
محمدحسن خاکسارجلالی