
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۳۶۹
۱
کس بدین روز مبادا که من بد روزم
کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم
۲
دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
۳
شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم
۴
آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
۵
ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار
آن گناهست که بر وی نکند فیروزم
۶
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟
۷
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم
نظرات