
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۳۷۱
۱
دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم
نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم
۲
جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد
حاصل این بود که من از دل خود بربستم
۳
دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد
تهمت بیهده بر زلف معنبر بستم
۴
دل من بسته زلفی شد و نگشاید باز
که گشاید که هم از خون گرهش در بستم!
۵
زی خرابات، شدم گفت سبوکش، میزن
سر به دیوار که من میکده را در بستم
۶
من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم
۷
خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا
که به دم شهپر جبریل منور بستم
نظرات