
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۴۲۱
۱
رو زردی از من است ز چشم سیه گرم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم
۲
من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم
۳
در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم
۴
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟
۵
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
۶
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم
۷
سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم
۸
من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
نظرات