
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۴۸۷
۱
دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
۲
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
۳
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
۴
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
۵
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
۶
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
۷
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
۸
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
۹
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
نظرات