
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۴۹۴
۱
چون دولت آن نیست که پهلوی تو باشم
کم زان که فتاده به سر کوی تو باشم
۲
کشتن چو ترا خوی شد، اکنون من و این درد
یک روز مگر راتبه خوی تو باشم
۳
هر صبح به قبله همه خلق و من بدکیش
افتاده در اندیشه ابروی تو باشم
۴
روز از هوس قد تو گشتم به چمنها
شب نیز در اندیشه گیسوی تو باشم
۵
خورشید برآید، خبرم نبود و مه نیز
بس گر دل پر خون به غم روی تو باشم
۶
بنواز به یک ناوکم، ای ترک، که باری
من نیز طفیلی خور آهوی تو باشم
۷
آن دم که تو در کشتن من دست برآری
خلقی همه سوی من و من سوی تو باشم
۸
نآیم به در از منت دشنام تو هرگز
با آن که همه عمر دعاگوی تو باشم
۹
این است بهار دل خسرو که چو غنچه
صد پاره جگر از هوس روی تو باشم
تصاویر و صوت

نظرات