
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۴۹۸
۱
ابر می بارد و من بار سفر می بندم
چشم می گرید و من از تو نظر می بندم
۲
چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه
بر سر آب روان پل ز شکر می بندم
۳
جان گسسته ست گره می زنمش از گریه
گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم
۴
بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست
وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم
۵
گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش »
حال این است که می بینی، اگر می بندم
۶
از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست
بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟
۷
نمکی بخش به خسرو که برای توشه
خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم
نظرات