
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۵۰۷
۱
شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
۲
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
۳
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
۴
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
۵
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
۶
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
۷
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
۸
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
۹
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
تصاویر و صوت

نظرات