امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۵۱۴

۱

ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن

چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟

۲

اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی

به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟

۳

دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه

که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن

۴

جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا

که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن

۵

زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن

که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن

۶

لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم

که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن

۷

شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا

که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن

۸

کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان

نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن

۹

مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود

مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن

تصاویر و صوت

نظرات