
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۵۱۵
۱
مخند از درد من، جانا، نه بر بازی ست آه من
درون تا آتشی نبود، نخیزد دود از روزن
۲
ز جامه گر چه جان پاره کنی، کی باورم داری؟
ترا کاسیب خواری هیچ گه نگرفت در دامن
۳
گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی بینم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
۴
اگر از ناز خون ریزی، حلالت کردم، ای بدخو
وگراز دوست جان خواهی، رضایت خواهم، ای دشمن
۵
مرا در باغ می خوانی، مگر آگه نه ای از خود؟
رها کن تا ترا ببینم، چه جای لاله و نسرن
۶
الا، ای ساقی مستان، طفیل جرعه رندان
شرابی گر نمی ارزم، سفالی بر سرم بشکن
۷
ببر از من همه اسباب هستی جز وفای خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روی تو با من
۸
رقیبا، گردنت بار گران را بر نمی تابد
تو از خون مسلمانان گرانباری مکن گردن
۹
برفت از یاد خسرو زاد و بوم کهنه در کویش
چو مرغی در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
نظرات