امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۵۳۶

۱

ماهی گذشت و شب نخفت این دیده بیدار من

یادی نکرد از دوستان یار فرامش کار من

۲

فریاد شبهایم چنین کز درد می آرد خبر

بسیار دلها خون کند، این ناله های زار من

۳

زین بخت بی فرمان خود در حیرت مرگم، دمی

بیرون نیاید چون کنم این جان بدکردار من

۴

یار ار چه از چشم نکو دیدن نمی آرد مرا

ای دیده بد، کور شو، گر ننگری در یار من

۵

هان، ای رقیب، ار می کشی هم بر کفش نه تیغ را

مانا که شرمی آیدت از دیده خونبار من

۶

بر جان من آخر هنوز، از چیست، بر آمد گره؟

بس نیست این کان زلف زد چندین گره در کار من

۷

گر تو نیآزاری، بگو تا خویش را قربان کنم

چه پرسی از آزار دل، می بین به جان زار من

۸

من خون خود کردم بحل، زان گونه کت باید، بکش

باشد که خشمت کم شود، ای کافر خونخوار من

۹

گفتی که راز این درون سوزی ندارد آنچنان

تو راست می گویی، ولی پیداست از گفتار من

تصاویر و صوت

نظرات