
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۵۷۱
۱
یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن
قربان هزار چون من بر چشمْ ناتوان کن
۲
رویت بلاست بنما، تا جان دهند خلقی
در عهد خود ازینسان نرخ بلا گرانکن
۳
از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم
در شخص مردهٔ من خود را بیار و جان کن
۴
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم؟
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن
۵
از کویش غم تو بگسست بند بندم
یک جرعهای میام ده پیوند استخوان کن
۶
از لب چو دیگرانم چون شکری ببخشی
باری طفیل ایشان خاکی در این و آن کن
۷
گر دل بری، توانی، ور جان بری ز من هم
تسلیم تست خسرو خواه این و خواه آن کن
نظرات