
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۵۹۴
۱
چنین که بی تو زمان نمی توان بودن
نه مردمی بود از چشم ما نهان بودن
۲
دمی به سوی من آی، ار چه عیب شاهان است
به کنج محنت درویش میهمان بودن
۳
ز دیده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
نه دوستیست به کوی تو رایگان بودن
۴
صبور بودنم از دیدن رخت گویند
چرا ز دیده نباشم، اگر توان بودن؟
۵
ز سینه ام نه همانا برون روی همه عمر
چنین که خوی شدت در میان جان بودن
۶
ملامتت نکنم گر جفا کنی، زیراک
رها نمی کندت حسن مهربان بودن
۷
به بند سخت شدن، در شکنجه جان دادن
از آن به است که در بند نیکوان بودن
۸
طریق بوالهوسان است نی ره عشاق
ز عشق لاف، پس از فتنه بر کران بودن
۹
مپرس قصه خسرو، چه جای پرس آن را
که حیرت رخت آموخت بی زبان بودن
نظرات