
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۶۰۹
۱
ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
۲
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
۳
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
۴
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
۵
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
۶
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
۷
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
۸
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
۹
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
نظرات