امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۶۱۵

۱

دل گمگشته به بازار خریدن نتوان

ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان

۲

عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک

این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان

۳

مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟

گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان

۴

آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر

جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان

۵

بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر

زانک جان است به بازار خریدن نتوان

۶

جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر

ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان

۷

ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟

دولت و بخت به بازار خریدن نتوان

۸

خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است

بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان

تصاویر و صوت

نظرات