
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۶۱۶
۱
در ره عشق از بلا آزاد نتوان زیستن
تا غمش در سینه باشد، شاد نتوان زیستن
۲
دشمنی چون عشق در بنیاد دل افشرده پای
بر امید صبر بی بنیاد نتوان زیستن
۳
قوت جان من تویی، چند از صبا بویی و بس
آخر این کس مردن است، از باد نتوان زیستن
۴
دل مرا شاهد پرست و ناز آن بدخو بلا
با چنین دل از بلا آزاد نتوان زیستن
۵
من به جان مرغ اسیر و خلق گوید صبر کن
ایمن اندر رشته صیاد نتوان زیستن
۶
هر کجا گفتار شیرین رخنه در جان افگند
حاضر مردن کم از فرهاد نتوان زیستن
۷
گر چه من سختی کشم، آخر جفا را هم حد است
هم تو دانی کاندرین بیداد نتوان زیستن
۸
روزگار من پریشان شد ز یاد زلف تو
در چنین ویرانه آباد نتوان زیستن
۹
جور کش، خسرو، مزن دم از جفای دوستان
روز و شب با ناله و فریاد نتوان زیستن
نظرات