امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۶۱۸

۱

یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن

من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن

۲

پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو

مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن

۳

گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر

پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن

۴

خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله

بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن

۵

بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود

زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن

۶

نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم

کام شیرین نشود از شکرستان گفتن

۷

چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»

کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن

۸

گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی

جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!

۹

سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم

کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن

تصاویر و صوت

نظرات