
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۶۲۱
۱
ای مشک وام داده زلفت به آهوی چین
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین
۲
برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین
۳
یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را
تا اوفتادن آید دندانه های پروین
۴
بسیار روی خوبان دیدم، ولیک بی تو
خاطر نمی پذیرد از هیچ روی تسکین
۵
چون من نمی توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانی نزد من آی و بنشین
۶
پیراهن جفا را هر روز می بپوشی
حالم چو نیک دانی بر خود مپوش چندین
۷
لب خواهد از تو خسرو، گویی که هیچ ندهم
گر هیچ نیست، جانا، باری زبان شیرین
نظرات