امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۶۳۸

۱

چون بستدی دل من، پرسشم کن به ازین

بردی چو جان ز تنم، تیرم مزن ز کمین

۲

زان ره که خنده زنان آیی چو سرو روان

خواهم که هم به زمان خاکی شوم به زمین

۳

ای بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت

گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچین

۴

دل در غم چو تو مهی جان مرگم چو تو نه ای

از مرهم چو تو نهی، دردم فزون شد ببین

۵

از خنده چون نمکی ریزی ز لب دمکی

ملک دو جم نه یکی گیری از آن دو نگین

۶

از من به سوی دیگر بر مشکن و مگذر

کن هر چه هست دگر بر جان من مکن این

۷

ای لاله، از تو خجل، سرو از تو پای به گل

بنشسته ای چو به دل، لختی به دیده نشین

۸

رویت بلای جهان، عشق تو داغ نهان

لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دین

۹

نآیی به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!

ماهی مگر به سما یا حور خلد برین؟

تصاویر و صوت

نظرات