
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۶۴۳
۱
منم و خیال بازی شب و روز با جوانان
ز خط خوش تو با خود ورقم خیال جوانان
۲
که زید به شهر ازینان که اسیر تو جهانی
تو چو خونیان ظالم ز کرشمه تیغ رانان
۳
تو که پیر زهد و تقوی به خرامشی کشد صد
چه غمت بود عفاالله ز هلاکت جوانان
۴
سخن فراقت از دل، هوس هلاک من شد
چو نفیر و آه و جانم به حضور ناتوانان
۵
من و حیرت و خموشی، تو نشناسی این معما
که حدیث خوش نگفتی به زبان بی زبانان
۶
چه کنم، چه حیله سازم که به جان رسید کارم
که ز طعن خلق نادان، به زبان کاردانان
۷
تو اگر چه گاه گاهی نکنی نگه به خسرو
چه خوش است، وه که جانش به حدیث بدگمانان!
نظرات
ایلیا محمدی