امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۶۴۸

۱

بدینسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو

از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو

۲

تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت

میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو

۳

خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را

که بر اندام من یک یک شمردن می توان پهلو

۴

چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوه

از آن پهلو برین پهلو، وزین پهلو بر آن پهلو

۵

اگر بالا کنی یک گوشه ابرو، فرو ماند

مه نو کز بلندی می زند با آستان پهلو

۶

وفاداری بیاموز از خیال خویشتن باری

که از من وانگیرد روز تا شب یک زمان پهلو

۷

کنارم گیر تا بر هم نشیند پشت و پهلویم

که دل بیرون شده ست و مانده جایی در میان پهلو

۸

تو خوش می خسپ کز خواب جوانی بس که سرمستی

به هر پهلو که می خسپی نمی گردی از آن پهلو

۹

من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را

که بهر خواب پهلویت نهد، ای داستان، پهلو

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۵/۱۳ - ۰۰:۲۹:۵۵
خواهشمند است بیت فوق را به صورت زیر اصلاح فرمایید:چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوهازآن پهلو به این پهلو از ین پهلو به آن پهلو
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
Sepide
۱۴۰۱/۰۷/۲۳ - ۱۰:۱۰:۴۳
خیلی شعر جالبی هست