امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۶۸۹

۱

آیین تو دل بردن است، ای چشم خلقی سوی تو

خوی تو مردم کشتن است، ای من غلام روی تو

۲

گه جان به بویی می دهم، گه دل به مویی می نهم

کاری ست افتاده مرا با هر خم گیسوی تو

۳

از بس که کویت هیچگه خالی نباشد ز آه کس

هر لحظه بینم تازه تر داغ سگان گوی تو

۴

نزدیک مردن می شوم از بوی زلفت می زیم

تا حال چون خواهد شدن روزی که نبود بوی تو

۵

گر من نمانم، ظن مبر کز کوی او دامن کشم

با باد همراهی کند خاک من اندر کوی تو

۶

آیم به کویت هر شبی چون خواب ناید چون کنم

مشغول دارم تا سحر خود را به گفت و کوی تو

۷

گفتی که سوی باغ رو تا بو که دل بگشایدت

او فتح ما را کی زند چندین گره در موی تو

۸

امشب که مهمان منی، فردا که خواهد زیستن؟

بگذار تا یک ساعتی می بینم اندر روی تو

۹

دست رقیبت بس بود، گر تیغ بر من می زنی

پیکار خسرو چون نهم بر ساعد و بازوی تو

تصاویر و صوت

نظرات