
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۶۹۰
۱
دل و جان مرا زاندازه و بگذشت آرزوی تو
بباید خون من تا جان کنم قربان خوی تو
۲
دلم بستی چو در زلف درازش آن قدر رشته
که گردد هر زمان گرد سر هر تار موی تو
۳
تو خود هم زین دل پر خون برون بر حال دل، جانا
که من گفتن نمی آرم بر آن خوی نکوی تو
۴
نمازت را به خون بودی وضوی مردم دیده
چو خون کم شد تیمم می کند از خاک کوی تو
۵
تو خوش خوش می روی چون گل به پیشت بادپا خندان
هزاران جان سرگشته دوان دنبال بوی تو
۶
به راهت خاک گشته عاشقانست و تو در جولان
مبادا کان چنین گردی نشنید گرد روی تو
۷
نمی یابد خبر خلق از دل گم گشته جز آن دم
که بوی خون دلها باد می آرد ز سوی تو
۸
نه بر تو بلکه هم بر دیده خود می نهم منت
اگر دزدیده پا گردم ز بهر جست و جوی تو
۹
من و شبها و بیداری و حیرانی و خاموشی
که محرم نیست خسرو را زبان در گفت و گوی تو
نظرات