
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۶۹۴
۱
بیا، ای باغ جان، تا بنگرم سرو روان تو
مرا، دربان، رها کن تا بمیرد باغبان تو
۲
ز فریادم بنالد کوه و ره ندهی به سوی خود
تعالی الله چه سنگ است این دل نامهربان تو
۳
بسوزم و آه برنارم، گرفتم مردمی آمد
نه آخر دوستم من، چون روا دارم زیان تو
۴
بخواهی دید کز ظلم تو ناگه بهترین روزی
من مظلوم خواهم هر دو دست اندر عنان تو
۵
مرا گفتی «که باشی تو که بوسی آستان من »
گر آن گستاخیم بخشی، غلام رایگان تو!
۶
وگر زین ننگ می داری که خود را ز آن تو گفتم
من تنها از آن خود، دل و جانم از آن تو
۷
تو آگه نی و من با تو ازینسان عشق می سازم
که خود را گه گهی دشنام گویم از زبان تو
۸
رقیبا، گفتیم کو گفت خاکم در دهان کردی
تو گر این راست می گویی، شکر اندر دهان تو
۹
به حیله زیستی خسرو که دی پیش آمد و دیدی
کنون باز آمد آن مردم کش، اینک بهر جان تو
نظرات