امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۱۰

۱

رخساره چه می پوشی، در کینه چه می کوشی؟

حال دل مسکین را می دانی و می پوشی

۲

گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی

از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی

۳

گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم

تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی

۴

از درد فراقت من بیم است که جان بدهم

ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی

۵

شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند

ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی

۶

زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر

یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی

۷

گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی

ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی

۸

غم بست لبم آخر، درد دل بیماران

از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی

۹

گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید

چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی

۱۰

گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد

باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی

۱۱

خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه

کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟

تصاویر و صوت

نظرات