امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۳

۱

وقتی غباری زآستان بفرست سوی چاکرت

تا کی تهی چشم کند با دیده‌ام خاک درت

۲

دستی بده، ای آشنا، درماندگان را، چون که شد

غرقه به هر یک قطره خوی صد دل به رخسار ترت

۳

دریافتم دل دزدیت، از غمزه غماز تو

آن پرده ما باز شد، چون گشت پیدا گوهرت

۴

ای ابر، گه‌گاهی بگو آن چشمه خورشید را

در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت

۵

گرچه ز رحمت آیتی شب‌ها عذابی بر دلم

از بس که آیات الم خوانم همه شب از برت

۶

آخر کم از نظاره‌ای از دور در نخل قدت

دست امیدم کوته است از شاخ سبز نوبرت

۷

در بند پروازست جان، بگذار سیرت بنگرم

زینسان که بینم حال خود مهمان که بینم دیگرت

۸

می‌کن جفا تا پیش تو می‌ریزم از دیده گوهر

زیرا که تو زیبا رخی زین به نباشد زیورت

۹

گویی به خنده، خسروا، زان توام، گرچه نه‌ای

تسکین جان خویش را ناچار دارم باورت

تصاویر و صوت

نظرات