امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۵۱

۱

گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی

جور از حد نبری، حد جفا بشناسی

۲

من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو

تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی

۳

تو که از کبر و منی می نشناسی خود را

من مسکین گدا را کجا بشناسی

۴

ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت

ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی

۵

بسته موی توام، ور به تنم در نگری

موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی

۶

برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری

که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی

۷

از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ

این نشان بهر همان است که تا بشناسی

۸

چون درون جگرم جای گرفتی زنهار

چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی

تصاویر و صوت

نظرات