
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۸۵۸
۱
دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
۲
دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی
۳
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی
۴
گردد دل غمینم خون از برای جانان
زیرا که می برآید حال من از جدایی
۵
خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی
۶
چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
تصاویر و صوت

نظرات